افغانها احتمالاً افسرده ترین و عصبی ترین مهاجران در کشورهای اروپایی و امریکا هستند. از وضعیت شان ناراضی هستند. از بی فرهنگی و بدفرهنگی مردمان اصلی کشورهایی که به آنها پناه داده اند، شاکی اند. گذشته ی شان را در افغانستان با حسرت یاد می کنند.
ارزیابی دلایل این وضعیت کار یک نفر نیست. به ویژه اگر این نفر آدم پراکنده نویسی باشد مانند من که هیچ چیزی را در این وبلاگ چندان جدی نمی گیرد. حوصله اش را ندارد. در پیشانی صفحه اش هم نوشته که دلتنگی هایش را اینجا می گذارد.
به هر حال، دیروزی با دوستی تیلفونی صحبت می کردم در لندن. او هم ناراض بود از وضعیتش. با آن که آدم بالنسبه موفقی است، با زن و اولادهایش در لندن زندگی می کند. تازه ام بی ا اش را گرفته و این علاوه بر مدرک پزشکی که در اوایل دهه 70 در کابل گرفته بود.
من و او در صحبت های مان به این نتیجه رسیدیم که:
انگلیس ها و در کل اروپایی ها برای مهاجران به اصطلاح ایرانی ها تره هم خورد نمی کنند. آنها مردم عملگرایی هستند و چون هیچ نوع فوق العادگی را از مهاجران و آنهم از نوع افغانش انتظار ندارند، دلیلی نمی بینند با ما صمیمی و خودمانی شوند و ما را به خانه هایشان دعوت کنند. کاری که ما اغلب با خارجی ها در وطن خودما می کردیم و می کنیم؛
اکثر آنهایی که به اروپا خود را رسانده اند، یا گلیم شان سبکتر بوده و یا شانه های مالی قویتر داشتند. گلیم سنگینتر ها و شانه باریک ها یا در افغانستان ماندند و یا در ایران و پاکستان زمینگیر شدند. آنهایی که شانه های مالی قویتر داشتند، مسلماً در افغانستان یک کاره یی بودند. منصبی داشتند و هر روز کسی میزشان را پاک می کرد، چای برایشان می آورد، در موتر را برایشان باز می کرد و امتیازات پوچ دیگر از این قبیل داشتند. حالا آنها در اروپا چی کاره اند؟ هیچ. زیرا ظرفیت آنها ایجاب نمی کند و اجازه نمی دهد، در انگلیس یا فرانسه هم رییس باشند. و کسی میزشان را پاک کند و چای برایشان بیاورد. بنابراین، آنانی که افسرده هستند، پشت همان چایدار و راننده ی شان دق شده اند و پشت آن جایگاهی که در وطن داشتند. در بازار انصاف، ظرفیت این رییس های افغان در اروپا در حد راننده و چایدار است نه بیشتر که آن کار را هم نمی کنند چون کسر شان تلقی می شود؛
اکثر افغانهای نسل پدر در اروپا بیکارند. وقتی آدم بیکار باشد، ناگزیر روز و شب را به نحوی پر کند. ساده ترین راهش به یاد آوردن خاطرات و انتقاد از وضعیت موجود کشوری است که در آن زندگی می کنند آنهم با کسانی مثل خودشان. و این دلتنگی و افسردگی را بیشتر می کند، نه کمتر. چون با کسانی اختلاط می کنند که مثل خودشان به روز نمی شوند. چیز نو نمی آموزند. بنابرین محور صحبت ها همان مسایل تکراری است، مثلاً، اخلاق آزاد اروپایی ها را انتقاد می کنند و این که سکس مثل هر متاع دیگر در یک گوشه یا گوشه های شهر عرضه می شود، و این برای افغانهای نسل پدر ناراحت کننده است. به این نمی اندیشند که بخشی از کمک سوسیال به خودشان، حاصل عرقریزی همان خانمهاست.
اکثر افغانهای نسل پدر، حتی فرهنگیان شناخته شده ی ما (شناخته شده البته در افغانستان)، لج کرده اند که زبان مردم کشوری را که به آنها پناه داده اند، نیاموزند. اگر هم زبان می دانند، فقط در سطح برآورده ساختن ابتدایی ترین نیازمندی هایشان است: این چند است؟ یک پاکت از آن بدهید، یک قوطی از این... خوب، این طوری نمی شود مردم یک کشور را و فرهنگش را شناخت. بدون روزنامه خواندن، بدون کتاب خواندن، بدون آمیزش با مردم این سرزمین. ما افغانها در اروپا تنها هستیم زیرا کوچکترین تلاش برای جالب ساختن خود برای اروپایی ها نمی کنیم. ما همصحبت های جالب برای اروپایی ها نیستیم. باید مطمئن بود که عتیق رحیمی در فرانسه با نخبگان فرهنگی آن کشور سر و کار دارد. باید اطمینان داشت، خالد حسینی در امریکا مثل ماهی در آب است. آنها خود را جالب ساخته اند و خود را جالب ساختن، ضرور ساختن، زحمت دارد. و زحمت کشیدن با طبیعت اکثر افغانها جور نمی آید. اگر می آمد، وضع وطن ما چنین نمی بود که امروز است.
در آخراین پرسش مطرح شد: مثلاً تصور کنیم، آقای عبدالکریم خرم اگر روزی مهاجر شود و به اروپا بیاید، با وجود تجربه ی کاری به عنوان وزیر فرهنگ یک کشور، در بازار کار اروپا روی چه سمتی می تواند حساب کند؟
هر دوی ما خندیدیم.
برای امروز همین کافیست. اگر فرصت و حوصله ی بیشتر می داشتم به قول کارل مارکس، این نوشته کوتاهتر می بود.
ارزیابی دلایل این وضعیت کار یک نفر نیست. به ویژه اگر این نفر آدم پراکنده نویسی باشد مانند من که هیچ چیزی را در این وبلاگ چندان جدی نمی گیرد. حوصله اش را ندارد. در پیشانی صفحه اش هم نوشته که دلتنگی هایش را اینجا می گذارد.
به هر حال، دیروزی با دوستی تیلفونی صحبت می کردم در لندن. او هم ناراض بود از وضعیتش. با آن که آدم بالنسبه موفقی است، با زن و اولادهایش در لندن زندگی می کند. تازه ام بی ا اش را گرفته و این علاوه بر مدرک پزشکی که در اوایل دهه 70 در کابل گرفته بود.
من و او در صحبت های مان به این نتیجه رسیدیم که:
انگلیس ها و در کل اروپایی ها برای مهاجران به اصطلاح ایرانی ها تره هم خورد نمی کنند. آنها مردم عملگرایی هستند و چون هیچ نوع فوق العادگی را از مهاجران و آنهم از نوع افغانش انتظار ندارند، دلیلی نمی بینند با ما صمیمی و خودمانی شوند و ما را به خانه هایشان دعوت کنند. کاری که ما اغلب با خارجی ها در وطن خودما می کردیم و می کنیم؛
اکثر آنهایی که به اروپا خود را رسانده اند، یا گلیم شان سبکتر بوده و یا شانه های مالی قویتر داشتند. گلیم سنگینتر ها و شانه باریک ها یا در افغانستان ماندند و یا در ایران و پاکستان زمینگیر شدند. آنهایی که شانه های مالی قویتر داشتند، مسلماً در افغانستان یک کاره یی بودند. منصبی داشتند و هر روز کسی میزشان را پاک می کرد، چای برایشان می آورد، در موتر را برایشان باز می کرد و امتیازات پوچ دیگر از این قبیل داشتند. حالا آنها در اروپا چی کاره اند؟ هیچ. زیرا ظرفیت آنها ایجاب نمی کند و اجازه نمی دهد، در انگلیس یا فرانسه هم رییس باشند. و کسی میزشان را پاک کند و چای برایشان بیاورد. بنابراین، آنانی که افسرده هستند، پشت همان چایدار و راننده ی شان دق شده اند و پشت آن جایگاهی که در وطن داشتند. در بازار انصاف، ظرفیت این رییس های افغان در اروپا در حد راننده و چایدار است نه بیشتر که آن کار را هم نمی کنند چون کسر شان تلقی می شود؛
اکثر افغانهای نسل پدر در اروپا بیکارند. وقتی آدم بیکار باشد، ناگزیر روز و شب را به نحوی پر کند. ساده ترین راهش به یاد آوردن خاطرات و انتقاد از وضعیت موجود کشوری است که در آن زندگی می کنند آنهم با کسانی مثل خودشان. و این دلتنگی و افسردگی را بیشتر می کند، نه کمتر. چون با کسانی اختلاط می کنند که مثل خودشان به روز نمی شوند. چیز نو نمی آموزند. بنابرین محور صحبت ها همان مسایل تکراری است، مثلاً، اخلاق آزاد اروپایی ها را انتقاد می کنند و این که سکس مثل هر متاع دیگر در یک گوشه یا گوشه های شهر عرضه می شود، و این برای افغانهای نسل پدر ناراحت کننده است. به این نمی اندیشند که بخشی از کمک سوسیال به خودشان، حاصل عرقریزی همان خانمهاست.
اکثر افغانهای نسل پدر، حتی فرهنگیان شناخته شده ی ما (شناخته شده البته در افغانستان)، لج کرده اند که زبان مردم کشوری را که به آنها پناه داده اند، نیاموزند. اگر هم زبان می دانند، فقط در سطح برآورده ساختن ابتدایی ترین نیازمندی هایشان است: این چند است؟ یک پاکت از آن بدهید، یک قوطی از این... خوب، این طوری نمی شود مردم یک کشور را و فرهنگش را شناخت. بدون روزنامه خواندن، بدون کتاب خواندن، بدون آمیزش با مردم این سرزمین. ما افغانها در اروپا تنها هستیم زیرا کوچکترین تلاش برای جالب ساختن خود برای اروپایی ها نمی کنیم. ما همصحبت های جالب برای اروپایی ها نیستیم. باید مطمئن بود که عتیق رحیمی در فرانسه با نخبگان فرهنگی آن کشور سر و کار دارد. باید اطمینان داشت، خالد حسینی در امریکا مثل ماهی در آب است. آنها خود را جالب ساخته اند و خود را جالب ساختن، ضرور ساختن، زحمت دارد. و زحمت کشیدن با طبیعت اکثر افغانها جور نمی آید. اگر می آمد، وضع وطن ما چنین نمی بود که امروز است.
در آخراین پرسش مطرح شد: مثلاً تصور کنیم، آقای عبدالکریم خرم اگر روزی مهاجر شود و به اروپا بیاید، با وجود تجربه ی کاری به عنوان وزیر فرهنگ یک کشور، در بازار کار اروپا روی چه سمتی می تواند حساب کند؟
هر دوی ما خندیدیم.
برای امروز همین کافیست. اگر فرصت و حوصله ی بیشتر می داشتم به قول کارل مارکس، این نوشته کوتاهتر می بود.